تا پنج شنبه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید قرار خواستگاری و خونه مامان بزرگ گذاشتیم که مامان بزرگ سختشون نباشه
برای رفت و آمد .این دو روزی با مامان شیرینی درست کردیم و خونه ی مامان بزرگ و مرتب کردیم . روز پنج شنبه رسید عمو و عمه هام رسیدن و زن دایی ها و خاله ام و دایی هام . آرایشم و از زن عموم خاله تارا خواهش کردم و برایم آرایش کردن و با شیما و افسانه دختر عمو هایم توی اتاق مامان بزرگ نشستیم تا اینکه مامان صدایم زد چایی بریزم . چای ریختم و به مهمان خانه ی مامان بزرگ ریختم . برای اولین بار محب و دیدم صورت کشیده و ریش های تراشیده بور نبود ولی توی نور آفتاب به خرمایی میزد . رد شدم از کنارش و چایی و دور گرداندم و سینی را در آشپز خانه گذاشتم و به مهمانخانه بازگشتم. روبروی محب کنار مامان نشستم . خوشتیپ بود . کت شلوار طوسی و سرش خم از خجالت سرخ شده بود. آرام و سر بزیر نشستم .صحبت ها کم کم به مهریه و ...کشیده شد و بعد مارا به حیاط مادربزرگ فرستادن.آرام و شمرده گفت : خب من یک خانه در هزار یکشب و ماشین دارم. حسابداری خواندم توی شرکت .. کار میکنم. وشروع کرد از شرط و شروط هایش گفتن منم گفتم از درسم و اجازه گرفتم بعد ازدواج کار کنم .و چون مشکلی نبود به اتاق باز گشتیم .قرار بله برون و عقد برای سه شنبه هفته بعد گذاشتن و بعد از صرف شامی که بابا از بیرون گرفته بودند . به خانه رفتن . ماهم بعد از تمیز کاری به خانه رفتیم فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 14:12