فروشنده

ساخت وبلاگ
سلااااام عیدتون مبارک فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 14:12

تا پنج شنبه دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید قرار خواستگاری و خونه مامان بزرگ گذاشتیم که مامان بزرگ سختشون نباشه برای رفت و آمد .این دو روزی با مامان شیرینی درست کردیم و خونه ی مامان بزرگ و مرتب کردیم . روز پنج شنبه رسید عمو و عمه هام رسیدن و زن دایی ها و خاله ام و دایی هام . آرایشم و از زن عموم خاله تارا خواهش کردم و برایم آرایش کردن و با شیما و افسانه دختر عمو هایم توی اتاق مامان بزرگ نشستیم تا اینکه مامان صدایم زد چایی بریزم . چای ریختم و به مهمان خانه ی مامان بزرگ ریختم . برای اولین بار محب و دیدم صورت کشیده و ریش های تراشیده بور نبود ولی توی نور آفتاب به خرمایی میزد . رد شدم از کنارش و چایی و دور گرداندم و سینی را در آشپز خانه گذاشتم و به مهمانخانه بازگشتم. روبروی محب‌ کنار مامان نشستم . خوشتیپ بود . کت شلوار طوسی و سرش خم از خجالت سرخ شده بود. آرام و سر بزیر نشستم .صحبت ها کم کم به مهریه و ...کشیده شد و بعد مارا به حیاط مادربزرگ فرستادن.آرام و شمرده گفت : خب من یک خانه در هزار یک‌شب و ماشین دارم. حسابداری خواندم توی شرکت .. کار میکنم. وشروع کرد از شرط و شروط هایش گفتن منم گفتم از درسم و اجازه گرفتم بعد ازدواج کار کنم .‌‌‌‌‌و چون مشکلی نبود به اتاق باز گشتیم .قرار بله برون و عقد برای سه شنبه هفته بعد گذاشتن و بعد از صرف شامی که بابا از بیرون گرفته بودند . به خانه رفتن . ماهم بعد از تمیز کاری به خانه رفتیم فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 14:12

ببخشید واقعا ببخشید من نمی‌دونم ادامه داستان چیه خیلی سعی میکنم بنویسم خیلی خیلی ولی در گیری ذهنی این چند روز زیاده سوژه پیشنهاد بدین بنویسم

...!

فروشنده...
ما را در سایت فروشنده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bineshoon77 بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 14:12